زندگیم یک معمای مبهم وپیچیده شده که باهر طلوع وبا هر
غروب مرا بیشتر به کام خویش می کشد ودم به دم دست بر
گلویم می گذارد وبی رحمانه آن را می فشارد لحظه ی حزین
آن تمام قصه ها را از یادم برده وغصه را در وجودم نشانده .
قصه شادی و شور, قصه خنده و مهر, قصه ساحل و موج همه
وهمه را از ذهن خسته ام پاک کرده وکلماتی چون بیم , غم
و قهر ونیست شدن را مکرر برایم بازگو می کند.
من نمی خواهم ناسروده باقی بمانم پس باز هم به تلاشم ادامه
می دهم تا شاید با معجزه عشق به طلوع صبح روشن امید
برسم , حتی اگر سالها در یک کوره راه پرهراس در دل
تاریک شب بمانم وچون ره گم کرده ای افسرده در کنار
دیوار های خراب آباد زانوی غم بغل بگیرم اما نمی گذارم
چشمانم بسته شوند ومدام به آن روزنه نور که بر قلبم می
تابد خیره میشوم تا او را ببینم.
عاشقم عاشق به رویت گرنمی دانی بدان
سوختم درآرزویت گر نمی دانی بدان
موضوع مطلب : سارا . حمید . عشق . تنهایی . از دست رفته